اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱

خرقه پوشی است خودنمایی نیست

عشقبازی است میرزایی نیست

گل خورشید اگر به سر زده ای

همچو خار برهنه پایی نیست

حال مجنون ز گرد مجنون پرس

دور گردی است آشنایی نیست

خون دل جرعه جرعه نوشیدن

کار رندی و پارسایی نیست

نمک آباد کشور دگر است

حسن شهری و روستایی نیست

دست یابد به خون بشوید مرد

کار با پنجه حنایی نیست

شیشه قدر شکست می داند

چشم بر راه مومیایی نیست

ما و بیگانگی یار اسیر

قرب در بند آشنایی نیست