اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

رفت از پیر و جوان طاقت و کس پیدا نیست

عالمی گشته گرفتار و قفس پیدا نیست

همچو آن شعله که از دود نگردد پیدا

بسکه پیچیده به دل آه نفس پیدا نیست

می کشد زارم و از شوق به خود می بالم

که در این معرکه یک اهل هوس پیدا نیست

در دلم غیر خیال تو تجلی نکند

که در این آینه عکس همه کس پیدا نیست