اسیر شهرستانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

به جنون عشق مایل افتاده است

پیر ما سخت جاهل افتاده است

نمک تازه می زنم به کباب

آتش از گریه در دل افتاده است

طفل اشکی است بحر از مژه ام

که به دامان ساحل افتاده است

چون نباشد زگریه خانه خراب

دیده را کار با دل افتاده است

مکن از جور یار شکوه اسیر

از تو هر چند غافل افتاده است