پروین اعتصامی » دیوان اشعار » مثنویات، تمثیلات و مقطعات » شمارهٔ ۱۰۵ - فلسفه

نخودی گفت لوبیائی را

کز چه من گردم این چنین، تو دراز

گفت، ما هر دو را بباید پخت

چاره‌ای نیست، با زمانه بساز

۳

رمز خلقت، بما نگفت کسی

این حقیقت، مپرس ز اهل مجاز

کس، بدین رزمگه ندارد راه

کس، درین پرده نیست محرم راز

بدرازی و گردی من و تو

ننهد قدر، چرخ شعبده‌باز

۶

هر دو، روزی در اوفتیم بدیگ

هر دو گردیم جفت سوز و گداز

نتوان بود با فلک گستاخ

نتوان کرد بهر گیتی ناز

سوی مخزن رویم زین مطبخ

سر این کیسه، گردد آخر باز

۹

برویم از میان و دم نزنیم

بخروشیم، لیک بی آواز

این چه خامی است، چون در آخر کار

آتش آمد من و تو را دمساز

گرچه در زحمتیم، باز خوشیم

که بما نیز، خلق راست نیاز

۱۲

دهر، بر کار کس نپردازد

هم تو، بر کار خویشتن پرداز

چون تن و پیرهن نخواهد ماند

چه پلاس و چه جامهٔ ممتاز

ما کز انجام کار بی‌خبریم

چه توانیم گفتن از آغاز