قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۹

زلف را شانه زن، که رعنایی

چشم را سرمه کش که زیبایی

فتنه برخاست،دل یقین دانست

که تو سر فتنهای غوغایی

پرده ما دریده ای صد بار

وز پس پرده روی ننمایی

تو بدان زلف و رو، بروز و بشب

فتنه عاشقان شیدایی

عشق ورزیدی از برای نجات

روز پیری و گاه برنایی

جان و دل مست حیرتند مدام

که نه با مایی و نه بر مایی

قاسم از وجد و سور ننشیند

جان ما نای و یار ما نایی