تو نور یقین آمدی و رهبر راهی
از نور جمالت نتوان گفت: کماهی
عارف بگرفتست بیک حمله تجرید
از دولت دیدار تو از ماه بماهی
بی تو نتوانم نفسی زیستن، ای دوست
ای نور دل و دیده، که پشتی و پناهی
خاطر چه کند چون نکند توبه فراموش؟
چون رهبر راه آمدی و رهزن راهی
چندان که دویدم بجز از دوست ندیدم
جز دوست ندیدم به جهان آمر و ناهی
در زمره ما جمله سگان رهبر راهند
زاهد، تو رباهی و ندانم چه رباهی
قاسم، همه یاران بره توبه برفتند
تو توبه کن از خویش، که تقصیر و گناهی