قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۶۰

صلای کافری و غارت مسلمانی

در آن زمان که ز رخ زلف را برافشانی

بدام زلف تو افتاده است این دل من

گذشت عمر عزیزم درین پریشانی

فغان و نعره برآید ز عالم و آدم

اگر تو سلسله عشق را بجنبانی

اگر ز مشرب عذبی ز جان و دل بشنو

صدای بانگ «اناالحق » صفیر «سبحانی »

کنون که وقت رحیلست دل بحق بسپار

که میر طبل فرو کوفت کوس سلطانی

اگر تو مرده نه ای، روبروی جانان آر

که زنده دل شوی از جلوهای ربانی

ز قاسمی نفسی گر قبول خواهی کرد

بهیچ حال نرنجی و هم نرنجانی