قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۳۹

زنهار! درین کوی بغفلت نخرامی

جویان خدا باش، اگر مرد تمامی

بیرون ز ره راست طریقی بخدا نیست

گر پیر هری باشی، اگر احمد جامی

تندست و جگرسوز و جهان تاز بحدی

کس را نبود زهره که گوید که: چه نامی؟

ایمان همه تسلیم و همه صلح و صلاحست

با ما بچه جنگی؟ هله! ای پیر نظامی

آنجا که نظامست همه کار بکامست

من با تو چه گویم؟ که نه خاصی و نه عامی

قرآن ز خدا آمد و سنت ز پیمبر

گفتند سلف قصه این نامی نامی

ار اهل دلی باز بپرسی که: درین راه

کس را خبری هست از آن یار گرامی؟

مقصود ز اسلام و ز تسلیم همین بود

باقی همه الفاظ و اشارات و اسامی

قاسم، ز جهان معرفت دوست مرادست

گر حق نشناسی، چه عظامی، چه کرامی؟