نه مست جام خدایی، نه مرد مستوری
نه مخبری و نه مستخبری، عجب کوری!
ازین خرابه غفلت برون خرام، ای دل
یقین بدان به حقیقت که بیت معموری
غدیر گفت به دریا: نه عاشق و مستی
بگو: همیشه چرا در فغان و در شوری؟
تو طالب در مکنون و آن گهر با توست
چو در میان وصالی چراست مهجوری؟
شراب و شاهد و شمع اندرون خانه توست
ازان چه بهره بری با کری و با کوری؟
بگو به صوفی رسمی: مرقص و نعره مزن
که مست جام هوایی، نه جام منصوری
هزار نفخه صورست در جهان هر دم
اگر نه مردهدلی پس چرا درین گوری؟
طریق رسم رها کن، بدان که: ممکن نیست
که شاهباز توان شد به بال عصفوری
بیا، ساقی، از آن می که راحت جانست
به جان رسید روانم ز رنج مخموری
اگر به چشم حقیقت جمال خود بینی
سرت بلند، که هم ناظری و منظوری
بگو ز قاسمی این یک سخن به واعظ شهر
که: راه حق نتوان شد به وصف مغروری