قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۴

شب عیدست و ما عاشق، چه گویم قصه دوری؟

به صد دفتر نشاید داد شرح درد مهجوری

تو خدمت می‌کنی حق را، برای «جنت الماوی »

برو، جان عزیز من، نه‌ای عاشق، که مزدوری

ز حق عمدا جدا گشتی، به باطل آشنا گشتی

نمی‌بینم ترا عیبی به جز سودای مغروری

کسی را در جهان نبود، وگر باشد نهان نبود

چنین سرمست و هشیاری، چنین مستی و مستوری

ز دست توبه و تقوی دل مسکین به جان آمد

بیار، ای ساقی باقی، بیار آن جام منصوری

خطابش را نمی‌دانی، جمالش را نمی‌بینی

بدین خوبی و زیبایی، عجب دوری، عجب کوری!

اگر چون قاسمی گردی فنا مقبول جانانی

وگرنه همچو محرومان ز سِرِّ این سخن دوری