حکایتی دو سه دارم، به شرط دستوری
ز حد گذشت به غایت زمان مهجوری
چو آفتاب جهانتاب ظاهرست حبیب
حجاب مایه جهلست و پایه کوری
بیا به مجلس مستان، سجود کن، بستان
شراب ناب «اناالحق» ز جام منصوری
اگر ز جام محبت به جرعهای برسی
هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری
تو را ز لذت مستیّ و عاشقی چه خبر؟
که در حقیقت معنی ازین سخن دوری
اگر مقرب شاهی، کجاست طلعت شاه؟
ولی مقرب حق نیستی، که مزدوری
ز حق نصیب نداری ولیک خوشحالی
که در میان خلایق به زهد مشهوری
شراب ناب محبت حیات جان بخشد
به وصف راست نیاید حدیث موفوری
ز قاسمی بشنو: مست باش، یا مستور
که هر دو راست نیایند: مست و مستوری