قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۲

حکایتی دو سه دارم، به شرط دستوری

ز حد گذشت به غایت زمان مهجوری

چو آفتاب جهانتاب ظاهرست حبیب

حجاب مایه جهلست و پایه کوری

بیا به مجلس مستان، سجود کن، بستان

شراب ناب «اناالحق» ز جام منصوری

اگر ز جام محبت به جرعه‌ای برسی

هزار قیصر و خاقان، هزار فغفوری

تو را ز لذت مستیّ و عاشقی چه خبر؟

که در حقیقت معنی ازین سخن دوری

اگر مقرب شاهی، کجاست طلعت شاه؟

ولی مقرب حق نیستی، که مزدوری

ز حق نصیب نداری ولیک خوشحالی

که در میان خلایق به زهد مشهوری

شراب ناب محبت حیات جان بخشد

به وصف راست نیاید حدیث موفوری

ز قاسمی بشنو: مست باش، یا مستور

که هر دو راست نیایند: مست و مستوری