قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۲۰

ای دوست، بگو باری تا: عزم کجا داری؟

سرمست و خرامانی انگیز بلا داری

هردم بدگر صورت ظاهر شوی، ای دولت

گه راه صفا گیری، گه تیغ جفا داری

گه رای کنی، گه رو، گه های کنی، گه هو

این مسئله را برگو: در هوی چه ها داری؟

ای صاحب بحر و بر، وی طالب نیک اختر

بگذار سر و افسر، هان! گر سر ما داری

هرجا من و ما باشد، از جنس فنا باشد

فانی نشود هرگز، این عشق و هواداری

ای مایه مستوری، ای چهره مهجوری

خوش قابل و مقبولی، گر قبله خدا داری

هر لحظه کند القا، با ابر دل دریا :

از ما شده ای پیدا، هم روی بما داری

بگذار حکایت ها، مجنون شو و ناپروا

کار تو شود زیبا، گر رو بفنا داری

همراه تو شد جانان، هرجا که روی، ای جان

گر قصد سمک داری، گر رو بسما داری

بگذار تصرفها، تا چند تکلفها

بگذار ره سودا، گر رو بصفا داری

من قاسم حیرانم، بس بی سر و سامانم

در آتش هجرانم آخر تو روا داری؟