از مسجد و میخانه، وز کعبه و بتخانه
مقصود خدا عشق است، باقی همه افسانه
بنما رخ زیبا را، تا فاش بگویم من:
«قد اشرقت الدنیا، من نور حمیانه»
هر کس صفتی دارد، با خود ز ازل آرد
تو عاشق حسن خود، من بیدل و دیوانه
ای قبلهٔ جان من، وی جان و جهان من
دیدار تو میبینم، در کعبه و بتخانه
دلدار مرا گوید، خود را و مرا وادان
من نور و تو تاریکی، من شمع و تو پروانه
گر نور یقین با تو، همراه شود بینی
آن خواجه «نمیمیره»، وین بنده «نمیمانه»
قاسم تو قصور خود، وِ احسان خداوندی
میبینی و «میبینه»، میدانی و «میدانه»