قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۹۱

از مسجد و میخانه، وز کعبه و بتخانه

مقصود خدا عشق است، باقی همه افسانه

بنما رخ زیبا را، تا فاش بگویم من:

«قد اشرقت الدنیا، من نور حمیانه»

هر کس صفتی دارد، با خود ز ازل آرد

تو عاشق حسن خود، من بیدل و دیوانه

ای قبلهٔ جان من، وی جان و جهان من

دیدار تو می‌بینم، در کعبه و بتخانه

دلدار مرا گوید، خود را و مرا وادان

من نور و تو تاریکی، من شمع و تو پروانه

گر نور یقین با تو، همراه شود بینی

آن خواجه «نمی‌میره»، وین بنده «نمی‌مانه»

قاسم تو قصور خود، وِ احسان خداوندی

می‌بینی و «می‌بینه»، می‌دانی و «می‌دانه»