قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۳

ای کمالت نعت عزت در جهان انداخته

جان ز شوق تو کله بر آسمان انداخته

یک سخن گفته زر از خویشتن با بلبلان

شور و غوغا در زمین و در زمان انداخته

هر زمان از عشق رویت عقل در شور آمده

جان و دل را در محیط بی کران انداخته

ارغوان را گفته: وصل ما بیابی، غم مخور

زین حکایت صد عرق بر ارغوان انداخته

قعر دریای کمال از ناگهان موجی زده

مستعین را در مقام مستعان انداخته

بی نشانست آن حبیب، اما برای بازیافت

صد حدیث با نشان در بی نشان انداخته

یک کرشمه کرده با خود از برای خویشتن

قاسمی را در بلای جاودان انداخته