قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۵

«حمدلله » گفت رب العالمین

من چه گویم تا چه حکمت هاست این؟

آفتاب از ذره می خواهد مراد

مستعان خود گفت قول مستعین

چون دعا می خواست از هر پیرزن؟

سید السادات فخر المرسلین

عقد زلفش تاب و چین دارد بسی

«اطلبوا العلم و لو بالصین » ببین

راه بس دورست، ای صاحب قبول

از در تقلید تا عین الیقین

راه را رفتند مستان ازل

آمنین و سالمین و غانمین

در پس دیوار هستی مانده ای

آخر، ای دل، تا بکی باشی چنین؟

نقش خود بگذار و نقش دوست گیر

تا بدانی سر «خیرالوارثین »

قاسمی،در پیش نازش جان بده

ناز بردن خوش بود زان نازنین