قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۳۰

میان باطن جانی و جان تویی، ای جان

همه تویی، بهمه حال، آشکار و نهان

مرا که دل بخرابات می کشد چه کنم؟

حدیث توبه و تقوی، بیان امن و امان؟

فلان، که معدن فضلست و مقتدای بشر

چو ذوق عشق ندارد، نگویمش انسان

که گفت پیر جعل را که: قاید راهست؟

نه قایدست ولی هست رهزن پنهان

تو دیده باز گشا، تا جمال جان بینی

که نیست خالی ازو هیچ ذره از اعیان

بجذبه دو جهان طی کند بیک ساعت

بطور عشق رسیدست سیر موسی جان

چه حکمتست درین قصه؟ کس نمی داند

تو در میان حجابی و عالمی نگران

نقاب را بگشا و فغان مستان بین

خوشست وقت تجلی خروش سرمستان

بگو که: قاسم بیچاره کلب کوچه ماست

چه کم شود که ز جودت گدا شود سلطان؟