قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۲۱

«فوز النجات » می طلبی؟ جام می ستان

بستان و خوش بنوش، بشادی دوستان

«فوز النجات » گم شد و گمره شد آن فقیه

«فوز النجات » باده قدسست جاودان

ای دل، نگاه دار ادب در طریق عشق

تا بی صفا نمانی از ذوق صوفیان

در مسکن عجیب، که جای نشست نیست

بر بند بار خود، که برفتند کاروان

این کاروان عشق، که خوش میرود بشوق

با دوست می روند عنان در پی عنان

ما گم شدیم در صفت «حی لایموت »

از بی خبر خبر طلب، از بی نشان نشان

یک شعله زد محبت و عشاق را بسوخت

کردند ترک خویشتن و ترک خان و مان

اسرار عشق را، که نگویند با کسی

رمزیست بر کناره و سریست در میان

جور حبیب و طعن رقیب و جفای چرخ

زین قصه دوستان همه گویند داستان

جورم مکن، رقیب، که از حد گذشت جور

دل جور هیچ کس نکشد، غیر دلستان

قاسم،کجا رسی بوصالش؟ عجب مدار

او شاه بی نشان و تو با نام و با نشان