قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۹

سرگشته ایم و حیران در کوی مهرورزان

زان زلفهای میگون، زان چشمهای فتان

زان شیوه و ملاحت، زان حسن و زان صباحت

واله شدیم، واله، حیران شدیم، حیران

هر کس بروی و راهی، رفتند پیش شاهی

عاشق بکل فنا شد، در عشق روی جانان

سر رشته مان شد از دست، حیران شدیم و سرمست

باشد بدست آید، سررشته مان بدستان

در مذهب حقیقت صد بار بهتر ارزد

این خاک می پرستان از خون خودپرستان

آن خواجه معظم، خوشحال و شاد و خرم

لیکن خبر ندارد از حال درد نوشان

از عشق چون نترسم؟ کین عشق اژدها وش

قعریست پر ز آتش، بحریست پر ز توفان

از ناله همچو نالم ریزید پر و بالم

در حالت محالم، مسکین دل غریبان!

هرکس بعشق یاری آشفته است باری

آشفته است قاسم زان طره پریشان