سرگشته ایم و حیران در کوی مهرورزان
زان زلفهای میگون، زان چشمهای فتان
زان شیوه و ملاحت، زان حسن و زان صباحت
واله شدیم، واله، حیران شدیم، حیران
هر کس بروی و راهی، رفتند پیش شاهی
عاشق بکل فنا شد، در عشق روی جانان
سر رشته مان شد از دست، حیران شدیم و سرمست
باشد بدست آید، سررشته مان بدستان
در مذهب حقیقت صد بار بهتر ارزد
این خاک می پرستان از خون خودپرستان
آن خواجه معظم، خوشحال و شاد و خرم
لیکن خبر ندارد از حال درد نوشان
از عشق چون نترسم؟ کین عشق اژدها وش
قعریست پر ز آتش، بحریست پر ز توفان
از ناله همچو نالم ریزید پر و بالم
در حالت محالم، مسکین دل غریبان!
هرکس بعشق یاری آشفته است باری
آشفته است قاسم زان طره پریشان