قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۱۸

ساقی چو تو باشی، همه جا باده پرستان

مطرب چو تو باشی، چه غم از نعره مستان؟

ای جان و جهان، وصف تو گفتن نتوانم

زلف تو شب و روز رخت شمع شبستان

در کوی غمت با سر و سامان نتوان رفت

صد جان بفدای تو، چه جای سر و سامان؟

جان طالب درد تو، زهی صفوت آدم!

دل غرقه شوق تو، زهی ملک سلیمان!

هر چند غمت سوخت فراوان دل ما را

دارد دل ازین قصه بسی شکر فراوان

با آنکه خدا با همه ذرات محیطست

از مشرب بوجهل مجو صفوت سلمان

قاسم، سر تسلیم بنه، صید فنا باش

درمان غم عشق ندیدیم،چه درمان؟