قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۰۰

ای عاشقان، ای عاشقان، هنگام آن شد کز جهان

مرغ دلم طیران کند بالای هفتم آسمان

کاشانه را ویران کنم، می خانه را عمران کنم

در لامکان جولان کنم، چون درکشم رطل گران

بر هم زنم بت خانه را، عاقل کنم دیوانه را

ساجد کنم بیگانه را، در پیش تخت شاه جان

دل را ز غم بی غم کنم، حق را بحق محرم کنم

مجروح را مرهم کنم، هستم طبیب مهربان

از رومیان لشکر کشم، مرکب بمیدان درکشم

شمشیر بران برکشم، برهم زنم هندوستان

از «لا» زنم در «لا» زنم، «لا» بر سر «الا» زنم

من بیخ «لا» را برکنم، چون دارم از «الا» نشان

سیمرغ قاف قربتم، شهباز دست قدرتم

غواص بحر حکمتم گوهر شناس انس و جان

بر کهربا لؤلؤ زنم، بر قصر قیصر «قو» زنم

از سوز دل «یاهو» زنم، تا آتش افتد در جهان

قاسم، سخن کوتاه کن، برخیز و عزم راه کن

شکر بر طوطی فگن، مردار پیش کرکسان