سامان عیش نیست درین دار پر فتن
ساقی، بیار باده مستان ذوالمنن
عشقست مونس دل و جان هر کجا که هست
در وقت جان سپردن و در گور و در کفن
صافی کشان صاف درین ره مطرفند
ما و شرابخانه و ساقی و درد دن
آن ساعتی که پیر مغان درد می کشد
با او جنس صاف حرامست دم زدن
دل طالب وصال تو پنهان و آشکار
جان عاشق جمال تو در سر و در علن
همراه عشق باش، که آب حیات اوست
همراز عشق شو، که مشاریست مؤتمن
چندان شراب ریخت که مست ابد شدیم
با دوست فارغیم ز اوصاف ما و من
نومید کل مباش، گر آن یار دلفریب
در وعده وصال کند ذکر لا و لن
با قاسمی حکایت حیرت ز حد گذشت
کان ماه دلفروز در آمد در انجمن