قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹۳

ساقی جان، لطف فرما کاسه دردی بمن

سالها بگذشت و دارد دل هوای درد دن

بر سر خاکم پس از صد سال اگر نامت برند

آتش آهم بسوزاند همه گور و کفن

ای که می پرسی: نشان عاشقان راه چیست؟

ساختن در سوختن، با سوختن در ساختن

گر همی خواهی که ره را طی کنی از خود ببر

زانکه در این راه نشاید شد بوصف ما و من

گر تو مجنونی نشان عاشقان را باز دان :

درد لیلی را میان جان شیرین یافتن

نیک مشتاقم، بیا، ساقی، مرا جامی بده

مطرب جان، در حسینی یک زمان راهی بزن

عاشقان در رقص عرفان جمله جان می پرورند

ای فقیه، آخر تو هم جان پرور اینجا، جان مکن

آشکار او نهان محبوب جان و دل شود

هر که سودای تو دارد در خفا و در علن

مصلحت بود این که قاسم بهر تحصیل کمال

ناگهان از چاه جان افتاد اندر چاه تن