تو چو زری، ای روان تابناک
چند باشی بستهٔ زندان خاک
بحر مواج ازل را گوهری
گوهر تحقیق را سوداگری
واگذار این لاشهٔ ناچیز را
در نورد این راه آفت خیز را
زر کانی را چه نسبت با سفال
شیر جنگی را چه خویشی با شغال
باخرد، صلحی کن و رائی بزن
کژدم تن را بسر، پائی بزن
هیچ پاکی همچو تو پاکیزه نیست
گوش هستی را چنین آویزه نیست
تو یکی تابنده گوهر بودهای
رخ چرا با تیرگی آلودهای
تو چراغ ملک تاریک تنی
در سیاهیها، چو مهر روشنی
از نظر پنهانی، از دل نیستی
کاش میگفتی کجائی، کیستی
محبس تن بشکن و پرواز کن
این نخ پوسیده از پا باز کن
تا ببینی کآنچه دید ماسواست
تا بدانی خلوت پاکان جداست
تا بدانی صحبت یاران خوشست
گیر و دار زلف دلداران خوشست
تا ببینی کعبهٔ مقصود را
بر گشائی چشم خواب آلود را
تا نمایندت بهنگام خرام
سیرگاهی خالی از صیاد و دام
تا بیاموزند اسرار حقت
تا کنند از عاشقان مطلقت
تا تو، پنهان از تو، چون و چندهاست
عهدها، میثاقها، پیوندهاست
چند در هر دام، باید گشت صید
چند از هر دیو، باید دید کید
چند از هر تیغ، باید باخت سر
چند از هر سنگ، باید ریخت پر
مرغک اندر بیضه چون گردد پدید
گوید اینجا بس فراخ است و سپید
عاقبت کان حصن سخت از هم شکست
عالمی بیند همه بالا و پست
گه پرد آزاد در کهسارها
گه چمد سر مست در گلزارها
گاه بر چیند ز بامی دانهای
سر کند خوش نغمهٔ مستانهای
جست و خیز طائران بیند همی
فارغ اندر سبزه بنشیند دمی
بینوائی مهرهای تابنده داشت
کاز فروغش دیده و دل زنده داشت
خیره شد فرجام زان جلوهگری
بردش از شادی بسوی گوهری
گفت این لعلست، از من میخرش
گفت سنگست این، چه خوانی گوهرش
رو، که این ما را نمیآید بکار
گر متاعی خوبتر داری بیار
دکهٔ خر مهره، جای دیگر است
تحفهٔ گوهر فروشان، گوهر است
برتری تنها برنگ و بوی نیست
آینهٔ جان از برای روی نیست
تا نداند دخل و خرجش چند بود
هیچ بازرگان نخواهد برد سود
چشم جانرا، بی نگه دیدارهاست
پای دل را، بی قدم رفتارهاست