قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸۹

بر سر راهم بدید و گفت: «هی سن کیم سن؟»

گفتم: ای جان و جهان، هم بوالعلا، هم بوالحسن

بوالعلا یعنی رفیع القدر عالی منزلت

خود چه باشد بوالحسن؟ یعنی حسن اندر حسن

هم حسن، هم بوالحسن حیران آن روی نکوست

هرچه بینی دوست را بین، در خفا و در علن

گر نمی‌دانی که سر عاشقی چه‌بود؟ بدان‌:

مرکب جان را میان کفر و ایمان تاختن

غرقه دریای شوقم آبم از سر در گذشت

چاره دل را نمی‌دانم، زهی بیچاره من!

ساقیا، یک جام می بر جان سر مستم فشان

یا از آن خم مصفا‌، یا از آن دردی دن

تیغ را برداشت تا بر جان زند، گفتم که: جان

از اجل دورست، آن بر جان مزن، بر جامه زن

جان و دل را در گرو کن، تا شوی مقبول عشق

واستان از ساقی جان باده‌های ذوالمنن

قاسمی، چون شیوهٔ مردان حق راه فنا‌ست

فانی مطلق چو گشتی، از فنا هم دم مزن