قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۶

گرچه در طور شریعت همه مأمورانیم

لیک در غور حقیقت همه ما میرانیم

هست امیدی که بناگاه بمقصود رسیم

که درین راه نرنجیم و نمی رنجانیم

گرچه راه خطرست این و توکل کردیم

مرکب جان بسرکوی بلا می رانیم

ناصحا، در شب و در روز دعا می گوییم

تا بری از سر ما سایه، که ما مستانیم

موج توفان ز دلم خاست، چه سازم؟ چه کنم؟

که درین موج بلا غرقه این توفانیم

هست امیدی که بفریاد رسی این جان را

آن زمانی که ز هجران تو اندر مانیم

گفت دلدار که: قاسم، منگر جای دگر

همه ماییم، اگر درد، اگر درمانیم