قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶۹

جانا، بجز از تو کس نداریم

وز لطف تو بس امیدواریم

ما بوی تو از ازل شنیدیم

تا روز ابد در انتظاریم

گویند بما: شما چه قومید؟

قومی که ازو بسر نداریم

با عقل معاد آشناییم

وز عقل معاش برکناریم

در آرزوی وصال مستیم

در شیوه عشق بی قراریم

گفتم که: خمارم ازمیت، گفت :

از بهر خمار تو خم آریم

قاسم، بکجا رویم ازین در؟

به زان نبود که جان سپاریم؟