قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۵

مشرب عذب مرا هر نفس از خم قدیم

می رسد باده صافی ز کرمهای کریم

هرکسی دل بکسی داد ولی مشتاقان

دل و جان را بتو دادند، زهی طبع سلیم!

از شفاخانه احسان تو هرجا همه کس

«کل حزب فرحون »اند، زهی لطف عمیم!

گفت آن واصل کامل که:«علیکم بالشام »

بوی آن زلف مرا دست بوقت تشمیم

یار اگر تیغ کشد سینه سپر ساخته ایم

چاره عاشق بیچاره چه باشد؟ تسلیم

چند ازین عقل و خرد؟ جانب حیرانی رو

در فناخانه حیرت نه امیدست و نه بیم

قاسمی باز به تجدید حیاتی نو یافت

بوی آن زلف دلاویز چو آورد نسیم