قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۵۳

من بیچاره سودا زده سرگردانم

که باوصاف خداوند سخن چون رانم؟

من و توحید تو؟هیهات! دلم می لرزد

این قدر بس که حدیثت بزبان می رانم

کردگارا، ملکا، پادشها، دیانا

چونکه بی چونی، من چون ترا چون دانم؟

نظری کن ز سر لطف، که عمریست که من

در بیابان تمنای تو سرگردانم

با هر جودی و قیوم وجودی بیقین

«حسبناالله کفی » قاعده ایمانم

همجی کرد سئوالی که: بگو حق بکجاست؟

گفتم: آخر همه جا، در همه جا می دانم

من بسامان صفات تو کجا ره یابم؟

عاجزم، خسته دلم، بی سر و بی سامانم

گر قبولم کنی از لطف و کرم یک نفسی

همه اقبال جهان را بجوی نستانم

همه جا، از همه رو، روی تو در جلوه گریست

مصحف روی ترا از همه رو می خوانم

چند روزیست که قاسم ز تو ماندست جدا

بس عجب مانده ام، ای دوست، عجب می مانم