قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۴

جگر گر مست و دل گر مست و آه آتشین دارم

خلاصی نبست جانم را، که عشقی در کمین دارم

به حق روی چون ماهت، به حق زلف دلخواهت

که من در روز و شب مشتاق و رویی بر زمین دارم

برو، ای ناصِحِ رعنا، مکن دیگر نصیحت‌ها

که من از دولت عشقش طریق مستبین دارم

قدح‌های شراب لایزالی کم نمی‌گردد

سرم بر آستانست و قدح در آستین دارم

مرا مفروش، ای سرکش، ببین در حال من خوش

که من از آتش عشق تو داغی بر جبین دارم

برو، واعظ، مده پندم، که از پند تو در بندم

به جان تست سوگندم، که چشم راه‌بین دارم

منال، ای قاسم مسکین، ز درد عاشقی چندین

که من از ناز در رقصم: که یار نازنین دارم