قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۴۳

عاشق یارم، بغیر یار ندارم

در دو جهان یار و غمگسار ندارم

خاک وجودم بباد داد ولیکن

بر دل از آن دلستان غبار ندارم

بسکه سر افتاده است در ره عشقت

بر سر کوی تو رهگذر ندارم

ناصح ما، چند ازین فسانه تقلید؟

من سر این دار و این دیار ندارم

بانگ زند نوبت فریضه که: صف راست!

اشتر مستم، سر قطار ندارم

شکر خداوندگار را که رسیدم

بر سر گنجی که بیم مار ندارم

چون دل قاسم ز انتظار تو خون شد

طاقت یک ساعت انتظار ندارم