قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۹

منت از دل بصد جان دوست دارم

منت از جان بصد دل بردبارم

مرا در هر دو عالم جز تو کس نیست

تویی در هر دو عالم یار غارم

چو من از منزل اول گذشتم

دوم منزل میان وصل یارم

از آن جامی که روز وصل خوردم

چو روز هجر شد اندر خمارم

نقاب از آفتاب رو برانداز

که پیش آفتابت ذره وارم

وصالت آرزو وین حد من نیست

ز گستاخی دل بس شرمسارم

بنار آتش هجران مدارم

که من بنیاد عشقت را مدارم

فدایت جان و دلها، روی بنما

که در میزان هجران بی قرارم

به وصلم تربیت فرما، که دایم

میان درد هجران سوگوارم

بیک ضربت مرا از خویش بستد

من از تیغ تو چون منت ندارم؟

نیاز قاسمی از حد گذشتست

ز حد بگذشت چشم انتظارم