قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳۸

گر بنالم من از این درد که در دل دارم

بس عجب نبود اگر رحم کند دلدارم

کهنه گنجیست درین کنج نهانی پنهان

ترک سر گویم و آن گنج نهان بردارم

قسمتی کان ز ازل رفت چه شاید کردن؟

من بر آن قسمتم، ار زاهد، اگر خمارم

گفتمش: رو بنما، گفت که: هی! حد تو نیست

خجل از گفته خویشم، پس سر می خارم

اشک گلگون مرا رحم کن، ای جان و جهان

که بسودای تو از دیده فرو می بارم

عاقبت کشته شمشیر غمت خواهم شد

من که از واقعه عشق تو بر خور دارم

هیچ کس غیر تو در جان و دل قاسم نیست

حالم اینست، اگر مستم، اگر هوشیارم