گر بنالم من از این درد که در دل دارم
بس عجب نبود اگر رحم کند دلدارم
کهنه گنجیست درین کنج نهانی پنهان
ترک سر گویم و آن گنج نهان بردارم
قسمتی کان ز ازل رفت چه شاید کردن؟
من بر آن قسمتم، ار زاهد، اگر خمارم
گفتمش: رو بنما، گفت که: هی! حد تو نیست
خجل از گفته خویشم، پس سر می خارم
اشک گلگون مرا رحم کن، ای جان و جهان
که بسودای تو از دیده فرو می بارم
عاقبت کشته شمشیر غمت خواهم شد
من که از واقعه عشق تو بر خور دارم
هیچ کس غیر تو در جان و دل قاسم نیست
حالم اینست، اگر مستم، اگر هوشیارم