قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۲۹

بیا، که نوبت رندیست، عاشقم، مستم

بریدم از همه عالم به دوست پیوستم

حبیب جام می خوشگوار داد به دست

هنوز می‌جهد از ذوق جام او دستم

مرا پیاله مده، جام یا صراحی ده

خراب و بیخود و مستم، پیاله بشکستم

ز جام شوق تو ما لایزال مست شدیم

چو راه باده ببستند دم فرو بستم

در آرزوی وصال تو سعیها کردم

چو شمع سوخته گشتم ز پای بنشستم

میان توده این خاکدان اسیر شدم

بآرزوی تو از خاکدان برون جستم

بقاسمی نظری کن، که مست مجلس تست

چو مست شوق تو گشتم، ز خویش وارستم