بآرزوی تو در خاک می روم، در خاک
بجست و جوی تو از خاک برجهم چالاک
جهان بگشتم و آفاق را سفر کردم
ندیده ام بجمال تو از سمک بسماک
اگر دمی نظری جانب من اندازی
گذر کنم بزمانی ز انجم و افلاک
بحال خود نظری کن، که جان جانهایی
تویی خلاصه تقدیر و زبده لولاک
چسان لطیف و ظریفی، که از لطافت و حسن
قدم بکلبه احزان من نهی، حاشاک!
تو روح پاکی، اگر حرص و آز بگذاری
بجان پاک تو سوگند می خورم زر پاک
جهان پرست ز نور خدای عز و جل
ولیک دیده اعمش نمی کند ادراک
تو شاه عشقی، اگر خویشتن نگه داری
که گفته اند که: «الله وال من والاک »
بقاسمی نظری کن، که نیک حیرانست
«اله ارض و سمائی و لا اله سواک »