قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۸

بآرزوی تو در خاک می روم، در خاک

بجست و جوی تو از خاک برجهم چالاک

جهان بگشتم و آفاق را سفر کردم

ندیده ام بجمال تو از سمک بسماک

اگر دمی نظری جانب من اندازی

گذر کنم بزمانی ز انجم و افلاک

بحال خود نظری کن، که جان جانهایی

تویی خلاصه تقدیر و زبده لولاک

چسان لطیف و ظریفی، که از لطافت و حسن

قدم بکلبه احزان من نهی، حاشاک!

تو روح پاکی، اگر حرص و آز بگذاری

بجان پاک تو سوگند می خورم زر پاک

جهان پرست ز نور خدای عز و جل

ولیک دیده اعمش نمی کند ادراک

تو شاه عشقی، اگر خویشتن نگه داری

که گفته اند که: «الله وال من والاک »

بقاسمی نظری کن، که نیک حیرانست

«اله ارض و سمائی و لا اله سواک »