قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۲

بنده از دوست سئوالی بصفا کردم دوش

قصه سر ترا چند بود این سرپوش؟

عاشقان در رخ زیبای تو حیران شده اند

همه مستند، نه مدهوش و لیکن خاموش

صفت باده اگر زاهد ما بشناسد

همه با چنگ و دف آید بدر باده فروش

صوفی ما اگر از جام تو شوری دارد

سخن مردم خودبین نکند دیگر گوش

صفت طالع عشاق ز اندازه گذشت

چون خورد باده همه ملک و ملک گوید: نوش!

گر تو حق را همه جا حاضر و ناظر دانی

آخر، ای خواجه، متاعی که نداری مفروش

باده ام دادی و دل بردی و جان افزودی

قاسمی حلقه بگوشان ترا حلقه بگوش