قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۸

ماییم و حضرت تو و صد سوز و صد نیاز

ای عشق چاره ساز جگرسوز جان گداز

تو در غنای مطلق و ما در فنای محض

جانها در آرزوی تو، ای عشق چاره ساز

گفتم که: سر ببازم بر آستان تو

گفتا که: هر چه بازی، می باز و کج مباز

آن یار ظاهرست و در اعیان مقررست

در کسوت حقیقت و در صورت مجاز

با ترس و بیم باش، که عشقست بت شکن

امیدوار باش، که وصلست دلنواز

قومی ز شوق روی تو در لذت مدام

جمعی بجست و جوی تو در روزه و نماز

کوتاه کرده ایم حکایت ز هر چه بود

اما بسان زلف تو گشت این سخن دراز

با رنج گفت: رنج ندارم بهیچ روی

گفتند: سبز باشی و خوشبوی و سرفراز

هر کس نیازمند کسی شد بصورتی

قاسم نیاز برد بدرگاه بی نیاز