قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳

ای جان جهان، ساقی جان، رطل گران دار

از صومعه جان را بسر دیر مغان آر

چون نکته اسرار خرابات بدانی

این نکته اسرار ز اغیار نگه دار

سرهای سران را ببریدند برین گنج

تا دم نزند هیچ کس از پرده اسرار

گر طالب سرید ز سر قصه مگویید

سر را نتوان برد درین کوچه بسر بار

ای جان و جهان، پرده ز رخسار برافکن

تا چاک زنم پیش رخت پرده پندار

منصور چو بر دار همی رفت عجب گفت:

دیار بغیر از تو ندیدم درین دار

تا بر سر بازار جهان جلوه گر آمد

خود بود فروشنده و خود بود خریدار

چون عشق قرین نیست چه مسجد، چه صوامع

چون نور یقین نیست، چه تسبیح، چه زنار؟

جان و دل و دین، صبر و خرد برد بغارت

فی الجمله عجب جمله برست آن بت عیار!

زاهد نتواند که کند ترک سر خویش

در لانه عصفور که دیدست سر مار؟

یک لمعه ز رخسار تو در دیر مغان تافت

از لات و هبل نیز بر آمد دم اقرار

در هجر تو سیلاب سرشکم مددی کرد

والله که چه خشنودم ازین ابر گهربار!

در مجلس ما قصه ناموس مخوانید

من فارغم از سر، چه کشم زحمت دستار؟

ما در دو جهان روی تمنا بتو داریم

رستیم بسودای تو از عالم غدار

قاسم سفری کرد ز صورت بمعانی

هم ناسک ادیان شد و هم سالک اطوار