قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱

دل ز داروخانه دردت دوا دارد امید

چشم جان از خاک پایت توتیا دارد امید

زاهدان از دولت درد نو غافل مانده اند

این سعادت را ز عشقت جان ما دارد امید

روز و شب درد و جفاهای تو میخواهد دلم

راستی را دولت بی منتها دارد امید

خسته تیغ غمت را کی بود مرهم طمع؟

دردمند عشق تو درمان چرا دارد امید؟

بارها در خون نشست این دل ز تیر غمزه ات

بازش اندر خون نشان، گر خون بها دارد امید

جان گدایی می کند درد از تو وین نبود عجب

گر گدایی رحمتی از پادشا دارد امید

آفرین بر همت قاسم، که از ملک دو کون

منصب خاک سر کوی ترا دارد امید