قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۷

دل ما باده طلب کرد و شرابش برسید

برسد چون برسد سابقه حبل ورید

زان زمانی که ترا دیدم و دانستم باز

دل و جانم بهوای تو ز اغیار رمید

دل ما ساکن درگاه تو خواهد بودن

عزتش دار،که بیچاره سعیدست و شهید

کرمی باشد،اگر زنده جاوید کنی

دل عشاق که در عشق فریدند و وحید

عاشقانت همه بر خاک نهادند جبین

چون ز پیشانی تو صبح سعادت بدمید

گر دل ما بهوایت طلبی، هم دل ماست

دل ما کز همه عالم بهوایت ببرید

قاسمی، قصه هجران نتوان گفت به کس

کین چنین قصه بعالم نتوان گفت و شنید