قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۹

هرکجا می گذرد دوست، فغان خواهد بود

خاطر اندر پی آن سرو روان خواهد بود

چیست این نور تجلی که جهان را بگرفت؟

اول و عاقبت کار همان خواهد بود

سر ببازم به هوای تو که مسکین توام

عاقبت مصلحت کار در آن خواهد بود

دل اگر روی ترا باز نبیند هیهات!

دایما نعره زنان جامه دران خواهد بود

دین و دنیا به غم عشق تو دادم بر باد

هر چه آید، اگرم سود و زیان خواهد بود

ورد جانم صفت قامت و بالای شماست

دل چنین باشد، تا جان و جهان خواهد بود

در مقامی که حدیث می و معشوق نرفت

تا ابد پایگه گاو و خران خواهد بود

عاشقان، نوبت ایمان و شهادت آمد

این هم از دولت آن پیر مغان خواهد بود

عشق می گفت که: قاسم بچه کارست؟ دریغ

خبر خیر، که خاطر نگران خواهد بود