قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۴

زلفت شب قدرست،زهی سایه ممدود!

رویت مه بدرست،زهی طالع مسعود!

در بادیه محنت هجران،شب تاریک

بی نور رخت جان نبرد راه بمقصود

در باده و زاویه جز دوست ندیدیم

این راه بدانستم و این بادیه پیمود

از مسکن جانهاگل صد برگ بر آمد

تا سنبل سیراب تو بربرگ سمن سود

از حسن هویدا شود این عشق جهان سوز

این جا بشناسی صفت شاهد و مشهود

یک غمزه ز تو دادن و صد جان و دل از ما

بردند باقبال تو سودازدگان سود

حیران تو امروز نشد قاسم مسکین

تا هست چنین باشد و تا بود چنین بود