قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۳

ز سوز و شوق تو از جان و دل بر آمد دود

چه چاره سازم و درمان من چه خواهد بود

بنیم شب، همه مست خواب خوش باشند

من و خیال تو و نالهای درد آلود

فراق دوست بیک بار پایمالم کرد

کجاست دولت جاوید و طالع مسعود؟

اگرچه روی بحقند،ره نمی دانند

مقلد و متعصب،چنانکه گبر و یهود

بیا،ز صحبت مستان حق کناره مجوی

زیان کنی و کسی را زیان ندارد سود

نشان حق طلبی، رو بنوع انسان آر

بدان که قبله هر واجدست و هر موجود

ولی به مذهب قاسم ز معرفت دوری

نبود بود شناسی و بود را نابود