قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹۲

آخر،ای شوخ جهان،عشوه گری با ما چند؟

ما بسودای تو مردیم، خدا را مپسند

در غمت خسته دلان غرقه خونند مدام

نفسی برسرشان آ و ببین در چه دمند؟

آن دل از وسوسه هر دو جهان آزادست

که بزنجیر سر زلف تو افتاده ببند

عار داریم ز شاهی بهوای تو،ببین

که گدایان سر کوی تو چون محتشمند

روی چون ماه تو خواهیم،زهی طالع سعد!

قد چون سرو تو جوییم،زهی بخت بلند!

بر اسیران سر کوی غمت چون گذری

نظری کن ز سر زلف،که اهل نظرند

گفتم:از خویش بریدم،بتوپیوند شدم

گفت :احسنت و زهی قاسم نیکو پیوند!