قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

از دولت وصال تو کارم بکام شد

بختم بلند گشت و سعادت غلام شد

از جلوه های حسن تو جانم حیات یافت

با چشمهای مست تو عیشم مدام شد

گفتی:سلام ذوق سلامت بدل رسید

این خانه از سلام تو دارالسلام شد

دل را حلال گشت ز عشق تو دم زدن

زان دم که یاد غیر تو بردن حرام شد

در عمرها صفای تو باشد قرین حال

دل راکه دار کعبه وصلت مقام شد

ازمن برند لمعه نور آفتاب و ماه

تاسایه تو بر سر من مستدام شد

چون دید زلف و روی ترا قاسمی بهم

در طور کفر و دین همه کارش تمام شد