قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۶

جان ما را دولت عشق رخت امروز نیست

خوشتر از درد تو دولت در جهان پیروز نیست

ساقیا، جام لبالب ده بمستان فنا

دولت امروز ما چون دولت هر روز نیست

زاهدا، از مرغ خود چندین حکایت ها مگوی

مرغ تو مرغیست، اما مرغ دست آموز نیست

واعظا، تو کی رسی در صوفیان ذوالجلال؟

درد تو کهنه نگشت و روز تو نوروز نیست

گر تو مرد راه عشقی عشق را کن اختیار

نور عرفان در کجا، چو درد عالم سوز نیست؟

خواست زاهد طعنه ای بر عاشقان، اما نشد

عقل میداند که عشق اندر دلش مر کوز نیست

ناصحا دیگر میفکن تیر بر قاسم، برو

خوش نمیآید مرا تیری که آن دلدوز نیست