بیجمالت بوستان عیش ما را نور نیست
بیوصالت خاطر مهجور ما مسرور نیست
دور ماند از دولت جاوید و از بخت بلند
هر کرا اندر سر از سودای او صد سوز نیست
زاهدی را کهاعتقادی هست با مردان راه
گرچه بس دورست جانش، لیک بس بینور نیست
عارفی کو آشنای دوست باشد لایزال
گاه گاهی گردم از دوری زند، هم دور نیست
خواستم دادن نشانی از کمال حسن یار
لیک جانها را از آن جان جهان دستور نیست
ای فقیه، از ما مرنجان دل، اگر می میخوریم
جام سر مستان عشق از باده انگور نیست
با رقیب ما مگو از صفوت جام شراب
کاین چنین مرآت روشن لایق آن کور نیست
زاهد ما قصه تقلید میگوید به عام
گرچه عذر لنگ میآرد، ولی معذور نیست
بیت معمورست جان قاسمی، ناصح، بدان
بیت معمور تو همچون بیت ما معمور نیست