قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱

آنکه دل بر دست و دارد قصد جان پیداست کیست

وآنکه رو بنمود و دل برد از میان پیداست کیست

آنکه از هر ضرب شمشیرش دمادم میرسد

عاشقان را صد حیات جاودان پیداست کیست

آنکه از روی حقیقت عاشق و معشوق اوست

در میان هر دو هم خود ترجمان پیداست کیست

آنکه مشکلهای رمز عشق را بر عاشقان

می کند روشن بصد لطف بیان پیداست کیست

هرکسی از شکر شکر لبش گوید سخن

در میان شاکران شیرین زبان پیداست کیست

در حقیقت گرچه فرزندان عشقند این همه

ارشد اولاد و فخر دودمان پیداست کیست

گر کسی کژ مژ رود، یعنی که جامی خورده ام

غرق خمهای شراب لامکان پیداست کیست

هر دو عالم پر شد از نام و نشان یار و باز

در دو عالم یار بی نام و نشان پیداست کیست

قاسمی در عشق رسوا شد بکام دشمنان

آنکه می نوشد بکام دوستان پیداست کیست