قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲

در فهم همین نکته بسی عزت و جاهست

این نکته که: آن دلبر ما در همه جا هست

هرجان، که دمی واقف اسرار خدا شد

او در کنف عاطفت ظل الهست

در مملکت سر دل سینه عشاق

گر قصه «لا» نیست ولی سر الاهست

واعظ سخنی گفت که: بشتاب و ندانست

هرچند نداند، سخنش روی براهست

هرجا که رسد مقدم سلطان خرابات

در مقدم ایشان همه نورست و صفا هست

یا رب، چه بلاییست درین عشق جهان سوز؟

هرجا که بود عاشق بیچاره بلا هست

با قاسم بیچاره مگو: عشق و صفا نیست

ای خواجه، گر این شیوه ترا نیست مرا هست