قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۱

برون ز راه خدا راهرو نه در راهست

برین حدیث که گفتم خدای آگاهست

مگو: ز عشق فلان خوار و زار میگردد

مرا ز عشق جمالست و عزت و جاهست

پگه سلام فرستیم و صبح، بر یاری

که مونس دل درویش، گاه و بیگاهست

اگر هزار بلا بر دلم رسد در راه

چه غم؟ چه کم؟ که مرا یاد دوست همراهست

اگرچه زاهد خودبین هزار سجده کند

مباش غره، که در حال سجده روباهست

ز نور لمعه توحید در دل منکر

اگرچه نیست بظاهر، ولیک ضمنا هست

تجلیات تو بر قاسمی چو دایم شد

مدام شیوه جان ذکر دائم اللهست