قاسم انوار » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۲

عاشق بمرگ مایل و عاقل بهانه جوست

غازی قتیل دشمن و عاشق قتیل دوست

هرکس بقدر همت خود راه می برد

این یک بمغز می کشد، آن دیگری بپوست

واعظ، برو، ز مستی عشاق دم مزن

مستی ما ز باده بی جام و بی سبوست

راهی ز خلق با حق و راهی ز حق بخلق

یک راه دیگرست که از دوست هم بدوست

امیدوار باش، که او کان رحمتست

عزت نگاه دار، که آن شاه تند خوست

حجت نگر، که از همه اسرار واقفست

حیلت مجو، که با همه ذرات روبروست

قاسم، جناب وصل نیابد بهیچ حال

هر دل که او مقید آزست و آرزوست